loading...
عاشقانه
امین بازدید : 17 چهارشنبه 23 مرداد 1392 نظرات (0)

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد، می گذشت از کوچه ما دوره گرد،

دادمیزد: کهنه قالی میخرم،دسته دوم جنس عالی می خرم،کاسه و ظرف سفالی میخرم

گرنداری کوزه خالی میخرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه هست و نان در سفره نیست!

ای خدا شکرت .ولی این زندگیست؟؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود.

خواهرم بی روسری بیرون دوید.گفت:آقا سفره خالی میخری؟؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 24
  • بازدید کلی : 133